5 داستان کوتاه انگلیسی به همراه ترجمه – قسمت چهارم
5 داستان کوتاه انگلیسی به همراه ترجمه – قسمت چهارم
داستانهای کوتاه به عنوان ابزاری کارآمد در فرآیند یادگیری زبان انگلیسی، دارای فواید فراوانی هستند. این داستانها نه تنها به بهبود دایره لغات و افزایش توانایی گرامری شما کمک میکنند، بلکه محیطی پربار و خلاق را برای تقویت مهارتهای گفتاری و شنیداری ارائه میدهند. از طریق خواندن داستانها، افراد با لحنها، اصطلاحات و موضوعات مختلف زبان آشنا میشوند. همچنین، این داستانها فرصتهای متعددی را برای تمرین مهارت خواندن و تشویق به یادگیری مداوم زبان انگلیسی فراهم میکنند. به عبارت دیگر، داستانهای کوتاه نه تنها به عنوان یک ابزار آموزشی کارآمد، بلکه به عنوان یک منبع لذتبخش و جذاب برای تقویت تواناییهای زبانی در زبانآموزان عمل میکنند.
1
Harry Marsh was a driving examiner who had to test people who wanted to get a driving license. One day he came out of his offices usual and saw a car at the side of the road, with a young man in it. He got into the car beside the driver and told him to check the lights then the brakes and then all the other usual things. The driver performed everything promptly and faultlessly, without saying a word.
Then Harry told the driver to start his engine and drive forward. Then he told him to turn right into a side road, stop, go backwards into another side road and then drive to the office again.
On the way, the driver said to Harry politely, ‘ Could you please tell me why we are doing all these things? I was passing through this town and only stopped to look at my map.’
هرى ماش متخصص رانندگى بود و از افرادى كه میخواستند گواهينامه رانندگی بگيرند، امتحان مىگرفت. يك روز مثل هميشه از اداره بيرون آمد. آنطرف خيابان ماشينى را با مرد جوانى در آن دید. او سوار آن ماشين شد و كنار راننده نشست و به او گفت: چراغها، ترمزها و بعد همه چيزهاى معمول ديگر را امتحان كن. راننده ماشين هم همه چيز را بدون معطلى و بینقص و بدون آنكه كلمهاى بگوید انجام داد.
بعد هرى به راننده گفت: ماشين را روشن كن وبرو جلو. بعد به او گفت: به خیابان در سمت راست بپیچ، توفف كن، به خيابان ديگرى برو حالا بطـرف اداره رانندگی كن. در مسير برگشت، راننده مؤدبانه به هرى گفت: میشه لطفٱ به من بگوييد چرا ما بايد اين كار را انجام دهيم! من از اين شهر مى گذشتم و فقط ايستاده بودم تا نگاهى به نقشهام بيندازم.
__________________________________________
2
George was a newspaper reporter who worked for a small local newspaper in a country town. Nothing much ever happened there.
One day George’s boss sent for him.
‘George,’ he said, James Bright is making a speech at the Town Hall tonight. I want you to go and report on it for us.
‘James Bright?’ said George. ‘He’s a terrible old fool, He never says anything worth reporting.
‘Bright is our best-known local politician,’ said the boss. ‘We’ll have to print a report on that speech.
So George went to the meeting and Bright spoke for two hours without stopping. When George got back to the office at last, the boss was waiting for him.
‘Well, George,’ he said. ‘What did the old man say?’
Absolutely nothing,’ said George.
The boss wasn’t surprised, ‘All right, George,’ he said. ‘You’d better not write more than two and a half columns on it.’
جرج يك خبرنگار روزنامه بود كه براى يك روزنامه كوچك محلى در حومة شهر كارمىكرد. درآنجا اتفاق زيادى نمیافتاد.
یک روز رئیس جرج او را احضار كرد.
او گفت: جرج امشب جيمز برايت در شهردارى یك سخنرانى دارد. ازتـو ميخواهيم به آنجا بروى و گزارشى براى ما تهيه كنى.
جرج گفت: جيمز برايت؟ اويك پيرمرد نادان و ترسناک است. او هرگز چيز با ارزشى براى گزارش نمیگويد.
رئيس گفت: برايت مشهورترين سياستمدار محلى ماست، ما بايد گزارشى از آن سخنرانى چاپ كنيم.
بنابراين جرج به سخنرانى رفت و برايت بـدون وقفه دو سـاعت صحبـت كـرد. بالاخره وقتى جرج به اداره برگشت، رئيس منتظر او بود.
او گفت: خب جرج، پيرمرد چه گفت؟
جرج گفت: قطعٱ هيچ چیز.
رئيس تعجبى نكرد و گفت: درسته جرج بيش از دو سطر و نيم درگزارش ننويسى.
3
Many years ago an English lady in Africa was invited by an important local chief to be the first person to use his new bath–the first one in that part of Africa.
The lady went into the bath-house, turned on the taps and got into the nice, warm water, but when she looked up, she was frightened to see an eye watching her through a hole. She got out, dressed and ran outside, she saw an old man and a donkey there. He was carrying a petrol tin of hot water in one hand, and one of cold water in the other and in front of him were two funnels.
‘Why were you watching me in my bath? the lady asked him angrily.
The man answered politely, ‘ have to see which tap you turn on, madam, or I don’t know whether to pour in hot or cold water.’
سالها پيش يك خانم انگليسى از طرف يك رئيس محلى دعوت شد تا اولين كسـى باشد كه از حمام فرنگى استفاده مىكند – اولين حمام در آن سر آفريقا. زن وارد حمام شد. شيرها را باز كرد و زير آب زلال و گرم رفت. اما وقتى بالا را نگاه كرد از ديدن چشمى كه او را از يك سوراخ تماشا میکرد ترسيد. او بيرون آمد. لباسهايش را پوشيد و بيرون دويد. پيرمرد و خرى را درآنجا ديد. پيرمرد يک پیت آب گرم در يک دست و يك پيت آب سرد در دست ديگرش حمـل مىكرد، و در جلويش دو تا قيف بود.
زن با عصبانيت پرسيد ؛ چرا مرا در حمام نگاه میكردى؟
مرد مؤدبانه جواب داد: خانم بايد ببینم كدام شير را باز مى كنيد، درغير اينصــورت نمىدانم آب گرم در حمام بريزم يا آب سرد.
__________________________________________
4
Mr. Edwards and Mr. Wilson were friends. They were sitting in a train when another man came in. There was going to be an election soon, and Mr. Edwards and Mr. Wilson began talking about politics. Mr. Edwards supported the Labor Party strongly.
Suddenly the third man began to argue with Mr. Edwards. He supported the Conservatives.
They argued for a long time, and then Mr. Edwards said, ‘Well, I can’t make You change your mind, and you can’t make me change mine, so let’s have an agreement: I won’t vote for the Labor Party, and you won’t vote for the Conservative Party. Then we’ll be able to stay at home comfortably, and nobody will lose anything.’ The other man agreed.
They all got out at the same station, and Mr. Edwards drove Mr. Wilson home in his car.
‘That’s the fifteenth person I’ve made that agreement with,’ he said to him,
آقای ادوارد و آقای ويلسون با هم دوست بودند. آنها در قطارى نشسته بودند تا اينكه مردى وارد شد بزودى انتخابى در بيش بود. آقاى ادواردز و آقـاى ويلسـون شروع به صحبت درمورد امــور سياسى كردند. آقاى ادواردز شديدٱ از حزب کارگر حمايت مى كرد. ناگهان مرد سوم بحث با آقاى ادواردز را آغـاز كرد. اواز محافظه كاران حمايت میكرد. انها مدت زيادى بحث كردند، و بعد آقاى ادواردز گفت خوب، من نميتوانم نظر شما را عوض كنم. شما نـيز نميتوانید نظر مـرا عوض كنيد پس بياييد به يك توافق برسيم. من به حزب كارگر رأى نمىدهم و شما نيز به حزب محافظه كار رأى ندهيد. پس ما ميتوانيم راحت در خانه بمانيم و هيچ كس چيزى از دست نمىدهد. مرد نيز موافقت كرد.
آنا همه در يك ايستگاه پياده شدند و آقاى ادواردز با ماشينش آقـاى ويلسون را به خانهاش برد.
در راه آقاى ادواردز به آقاى ويلسون گفت، اين پنجاهمين كسى است كه با او اينگونه توافق كردهام.
5
Some people were queuing outside the Scala Theatre for tickets for a very popular show. They had to wait for several hours, and during that time they were entertained by a young man who was playing very nicely on a trumpet, the queue enjoyed his music and put quite a lot of money in the box that he had on the ground in front of him.
At last one of the people in the queue said to him, you play too well to be a beggar.
I’m not a beggar,’ the young man said. I’m studying to be a trumpet player in a big band, and I have to practice several hours every day, so I thought it would be nice to do it in the fresh air instead of in my small room on days when the weather was nice- and also to get a bit of money at the same time.
گروهى از مردم بيرون تئاتر اسكالبا براى خريدن بليط یك نمايش خيلى معـروف پشت سرهم صف بسته بودند. آنها باید چند ساعتى منتظـر مىمــاندند، و در این مدت مرد جوانى كه به زيبابى شيپور مىزد آنها را سرگرم كـرده بود. همه صف از موزيك او لذت مىبردند و پول نسبتأ زیادى در جعبهاى كه در جلوى پایش روى زمین گذاشته بود، ریختند.
بالاخره يكی از افرادى كه در صف بود به او گفت: تو آنقدر خوب شیپور مىزنى كه بهت نمياد گدا باشى.
مرد جوان گفت: من گدا نيستم. من دارم تمرین مىكنم تا در يك گروه بزرگ موسيقى، شيپور بزنم. و باید هر روز چند ساعت تمرين كنم. پس فكر كردم بهتر است اين كار را وقتى كه هوا خوب است به جاى اتاق كوچكم در هــواى تازه انجام دهم و نيز در همان موقع پولى هم كسب كنم.